پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

کاردستی

نازنین مادر...از چند روز پیش یه سرگرمی جذاب برات پیدا کردم و اون هم کاردستیه!!روز اول از تکه های کاغذ رنگی اجزای صورت رو درآوردم و با کمک هم چسبوندیم...بعد که کار با چسب رو یاد گرفتی تکه های کاغذ رو دادم به خودت که چسب می زدی و می چسبوندی...خیلی خیلی از این کار خوشت اومد و کلی سرگرم شدی...دیروز برات یه قیچی گرفتم که مخصوص بچه هاست و خطرناک نیست...اولش بلد نبودی بعد تمرین کردیم و دیگه قشنگ تکه های کاغذ رو قیچی می کنی....به قیچی هم میگی :هیچی!!ولی وقتی قیچی رو از دستت در میاری دیگه نمیدونی کدوم انگشت رو تو کدوم قسمت بذاری!!!برات چسب ماتیکی گرفتم که کار باهاش راحت تره....دیروز یه نیم ساعتی تو اتاق برای خودت مشغول بودی و وای که چه حالی میکنم و...
29 آذر 1391

قربون حرف زدنت برم من

دختر نانازی من این روزا خیلی بلبل زبون تر شدی و بهتر صحبت می کنی. -خودت عصرا 3 ساعت می خوابی بعد من که تازه تازه میخواد خوابم ببره میای بالای سرم:مامان پاشو خواب بسه!! -هر فعلی که نمیتونی بگی به جاش میگی :هه یا هم مثلا بابا الله هم(نماز میخونه).نی نی لالا هه(کرده)....من دستم درد هه ...بیخود نیست که میخوان مدرک دکترای ترجمه بهم بدن!!! -شبها عادت بدی پیدا کردی باید چند دقیقه رو پامون بذاریم ولی با اینکار نمی خوابی.تازه بعدش بلند میشی کلی راه میری و شیطنت می کنی بعد میگیری می خوابی.هر وقت بیای سراغ من که تقاضای رو پا گذاشتن بکنی خودمو میزنم به خواب یا میگم من پام درد می کنه.اون شبی برگشتی به بابات میگی:مامان خوابه پاش درد!!...
21 آذر 1391

بی حوصلگی!

چقدر بده آدم بی دلیل بی حوصله بشه....چند روزه نمیدونم چمه...همش غمگینم....زیاد حوصله ندارم....با اینکه مامان جون دیروز سفره داشت و خیلی خوش گذشت ولی بازم بی حوصله ام....پرینازم سرماخورده و غوز بالا غوز....باباشم سرما خورده دیگه اینو کجای دلم بذارم!!!دلم میخواد تنهای تنهای تنها باشمممممممممممممم ...
15 آذر 1391

انصاف یا بی انصافی....مسئله این است!

---با هادی رفتیم که برای کادوی تولدم یه بوت برام بخره.رفتیم یه پاساژ به اصطلاح بالاشهر!!بعد از کلی گشتن از یه مدل خیلی خوشم اومد و خریدیم و اومدیم.فردا صبح به بهانه خرید رفتم مرکز خرید نزدیک خونه.توی مغازه در حال دیدن یک شلوار بودم که یه خانومی وارد مغازه شد.دیدم یه بوت دقیقا مثل مال من پاشه.قلقلکم اومد و ازش پرسیدم چند خریده.عددی که گفت برق از چشمهام پرید 60 هزار تومن ارزون تر.رنگم پرید.اعصابم به هم ریخت حتی از اون خانم خواستم قسمت داخل کفششو نشونم بده تا مارکشو ببینم و مطمئن بشم.همین طوری که داشتم تو پاساژ می چرخیدم چشمم خورد به ویترین یه مغازه.بله همین مدل و همین مارک با قیمت خیلی پایین تر.دیگه سرم واقعا سوت کشید.برگشتم خونه به هادی گفت...
13 آذر 1391

الا یا ایها البیمعرفتااااا

آهای اونایی که خوب منو میشناسینو از بچگی با هم بزرگ شدیم و هر روز به اینجا سر می زنین و بعدا میگین خب زهرا لباس جدید پریناز چه خوشگله تو وبلاگ دیدم...راستی رفتی آرایشگاه چه مدلی زدی؟؟...هر روز میام سر میزنم ببینم رفتی فلان جا یا نه.... نمیشه یه کامنت بذاریییییییییییین؟؟؟؟؟که بدونم زنده این یا نه؟؟؟؟ نه تولد تبریک میگین نه با غصه هام همدردی می کنین....خسیسین دیگه ،خسیسی که شاخ و دم نداره....اصلا دوستتون ندارممممممممممممم.....بعدا که یه کاری کردم نتونین بخونین شاکی نشیناااااااااااا   آخییییشششش یه کم داد زدم حرصم خالی شد! ...
12 آذر 1391

تولد مامان خانوم!

دیروز تولد خودم بود...از طرف همه به خودم تبریک میگم!! از اونجایی که خونه چیزی شبیه به بازار شام بود و نمی رسیدم مرتب کنم تولد رو بردیم خونه مامان جون! اینم یه کیک بستنی مامان پز! اینم دختر لوس مامان! ...
11 آذر 1391
1